مجلس دوم در مزایای شهروند موهوم و بی درجه در جهان درجه اعلای سوم عظّم الله شأ نُه

                                               بیت:

فکر نکن شیرم و بس بر زمین          چرخ سماع ام ترکانده تیوب

                           باری نقل است که هرکه سخن ناصحان.که نکن. که این نگو. که آن مپرس.که  سوار برچارچرخی به اسفل السافلین د َرَک جهنم حیران بیاویزی. که پدر ومادر خود در گورلرز لرزان بیانگیزی .که دیدی پوینده ی این راه چطور خِرکش شد وگوینده ی آن مقال چطورتوبره کش ِبلاد غربت شد و به قول علما با دیکسیونر به تکدی گری درکوچه های هند و  ایندیانا و مراکش وادار؟ نگفتمت مرو آنجا که؟ نگفتمت که صفت های زشت  اینجا و آنجات هم سنگ کند و آسمان هرجات یکرنگ؟ نگفتم وقتی نه ویسنده شدی ،دیگر عنان قلم به دست تو نیست ریسمان برگردن ات افکنده می برند آنجا که؟ نگفتم یکوقت می بینی از قول تو نویسانده اند که در فلان شب شعر بوده ای و هر چه می خواهی هوارکن که نبوده ای؟ که در بهمان داوری میهمان بوده ای وهرچه می خواهد دل تنگت تکذیب کن! بوده ای .خودت بوده ای.عکس ات توی تله ویزیون بوده.اینجا تو شهروند بی درجه ای و اصلاً حضور خارجی نداری . موهومی. درویشی سرگردان وکشکول ِ یاهو. با نانی بسته بر پشت آهو…   برای تغییر ذائقه هم شده گفتیم عطای قلم به لقای الم تاخت بزنیم وچندصباحی برویم دنبال  کاری .

باری

برای اینکه از شر نوشتن راحت شویم خیلی کارها کردیم. پرس وجو کردیم قدیمی ها می گفتند کسی که مخ اش تاب دارد اگرگلاب به رویتان درِ توالت  و جای لولای آن را عوض کند، حالش خوب می شود.نشد. قوم و خویش ها می گفتند فامیلی ات را عوض کن .خودشان عوض کردند و ما هنوز هم داریم تعلل می کنیم.یک روز هم آمدیم همه کاغذها پاره ها راگونی کردیم آمدیم برویم بدهیم دست فراش بادصبا که دیدیم دم در خواننده پشت خواننده بود و خبرنگارپشت خبرنگارکه :مطلب بده شعر بده نقد بده ترجمه بده سخنرانی   روی این شعر آن قصه این نقد آن نمایشنامه این فکاهه آن سیاهه نظربده! آمدیم بگذاریم از در مخفی برویم بیرون دیدیم سیل مشتاق خواننده است که پشت در، بست نشسته.هرکدام دفتری دستکی به دست کرده که این را بخوان و بعدش نظربده .آن را نگاهی بینداز و بعدش خدمت می رسیم گپ و گفتی می کنیم.این ۷۰۰ صفحه رابگیر وبی زحمت بخوان و اگرنظری هم نداری چیزکی بنویس تا برایت در روز نامه ی محل چاپش بزنیم.ما هم یک تنه در را بستیم وقلم پای تقدیر خود شکستیم که دیگربیرون نرویم به این خیال که دراین کارپابست ایم.نگو که جمع کثیرخوانندگان یکصدا از پشت تلفن ها هی می پرسند کار تازه ؟کار تازه؟ تا می آییم توضیح دهیم که کار تامی گویند حالا به این شعر گوش کن . این داستان را گوش بده.نظرت برا یم خیلی مهم است.ما هم خوشحال از اینکه افرادی هنوز دارند به این وادی پرشرنگ وشهد پا می گذارند واینکه نسل جوان هشیارتر از نسل پیش ازخود کار می کند، دلمان می خواهد رودربایستی را کنار بگذاریم و بگوییم حیف از جوانی شما که به دنبال یک شغل شدافتمند نمی روید.دلمان می خواهد همان اول بگوییم هدایت در داستان س.گ.ل.ل.از ته دل هنررا سرزنش می کند و دربرابر زندگانی آن را یک تصنع بیهوده می خواند. همان حرفی که هرمان هسه در نرگس و زرین دهان می زند.همان دم که خیام و حافظ و سعدی می زنند.ولی بعد به خود می گوییم درزمانه ی این عولناوهای هوایی و دریایی ،این درشکه ی اوراق فرهنگی که با چرخهای اسقاط روی جاده ی مالرو درجا زده بالاخره کی باید هلش بدهد؟ جز همین استعدادهای داوطلب انتحاری؟ ادبیات وفرهنگ ما به اندازه ی دهها جنگ تلفات داده.هزاران نفر دویده اند تا احمد محمود یا احمد شاملویی برآمده.ونون نوشتن ِ موفق ترین چهره ی نسل خود،دولت آبادی،مگرجز رنج به عنوان خاطره از چه نوشته ؟ اینهم در میهنی مانند خلاء ِ آبکش که اگر شاهکار هم خلق کنی ممکن است اصلاَ فهمیده نشود: داستانی که بر “من ببر نیستم ،پیچیده به بالای خود تاکم” رفت. رمانی که شور و جنون آفتاب پوکاننده ی جنوب را بانثری تازه ،و واژه هایی نو هدیه مان کرد تا ما خوش نشینان مدنیت مدرن ،اگر نه هیچ،دستکم پرتوی از آن آفتاب را حس کنیم.  اگر رمان را نمی شناسیم لااقل طرز زندگی مردم جنوب را بشناسیم که کرچک می خورد و نفت به حلق ما می ریزد. افتخارما این می تواند باشد که درجستجوی زمان ازدست شده را توی قفسه هامان ویترین کنیم ولی اگر یک نسخه ی وطنی اش آمد به بازار، دادوهوار ساده نویسی مان بلند شودو اثر را انگ بدآموزی بزنیم. که کسی ردش هم نرود. این اثرکه نام همه شخصیت هایش درکمترین فرصتی از ذهن محو می شود ومثل مردمان آن خطه، بی نشانی و سرگیجه ی عصبی و کابوس وار بارزترین صفت آن هاست، حتی منتقدان هوشمند ما را خواب کرد تا ساده نویسی در رمان را دستاویز کند. ولی بعد که نوبت به  ساده نویسی درشعر شد دادشان درآمد؛ این ساده نویسی در شعر مگرنه دنباله ی ساده نویسی در رمان بود؟ اگر آن را پذیرفتیم و فتوای  داستان خوشخوان دادیم حالا چرا آشوب می کنیم؟ ده ها تن برآشفتند. راستش سنگ اول کج بود. وگرنه اگر با این انگاره ی “شعر ساده” بخواهیم همه ی یافته و بافته ی شعر را گز کنیم، جواب هولدرلین را چه می دهیم؟ شیموس هینی و آن زبان سخت و سرشار از اسطوره های جهان را باید دور بریزیم؟ جایزه ی نوبل به او را چه برچسبی بزنیم؟ ریلکه را کجای این معیار تنگ و عبوس بچپانیم؟  اولیس جیمز جویس را به کدام دریای سیاه بسپاریم؟ رمان صفدری با خوارداشت روبه روشد به این خاطر که نویسنده توانسته بود فرم و محتوای رمان را چنان در هم بیامیزد و اجرا کند که خواننده پرتوی از آن آفتابزدگی ِبخار کننده را لمس کند ودراین کار استادانه موفق بود. ولی کم مانده بود که هیاَت ژوری روزی روزگاری برای نوشتن چنین کاری حکم تکفیر بدهد.پیش از آن، چوبک در داستان های خود تصویر مردمانی کنده شده از خاک و معلق را آفریده بود؛ روانی پور توهمات این  ساحل نشینان بی حاصل  وخرافه هاشان را نشان کرده بود و ساعدی  واهمه ها و ترس ولرز آنان را نوشته بود؛ حالا صفدری همان توهمات و واهمه و ترس ولرز و جنون زار را، به جای آنکه فقط بنویسد، اجرا می کرد، نمایش می داد. ودر این نمایش خود خواننده را هم به وسط گود می کشید تا آن جنون و اوهام را تجربه کند. برای ما مرغ همسایه همیشه شنا بلد است؛ ولی کمتر کسی از خود پرسید که صفدری، این بچه ی جنوب که  شنا درخونش هست چرا باید در دریایی که خود ساخته خفه شود. واینکه مگر تا به حال از تاکستان او شراب سرگیجه آوری صادر شده بود  که ” تاک” دومی اش باشد؟ براین کار کمتر نقد وتحلیلی نوشته شد.  صمد طاهری ۴۰,۵۰ صفحه ای نوشت  که نمی دانم به چاپ رسید یا نه؟  من به سهم خود کوتاهی کردم وآشفته و حیرت زده ی این نوع برخوردی که شد یک جوری انگار حیف ام  می آمد که چیزی بنویسم، شاید هم فکر می کردم توی این هیاهوی ساده پسندی  هرچه باداباد،صفدری کار خود را دنبال می کند. ولی او سرخورده وگیج شد ودرکابوس های خود غرقه تر، سکوت کرد. دستکم کاری که می شد کرد این بود که این رمان دربخش ویژه بررسی شود؛ پیشینه ی صفدری به ما حکم می کرد که فرصت بیشتری به خود بدهیم وارزیابی  خود را به  جوّ و مد روز نسپاریم. چگونه ممکن است آدمی با وسواس او در بارآورترین سن خود ،اثری بد عرضه کند. نوع ِ ازخود بیگانگی  ِبکت را تجربه نشده و چشم بسته لمس می کنیم؛ کرگدن های یونسکو را می فهمیم؛ ولی بر این گونه گزارش های دیریاب ِ از خودبیگانگی ساحل نشینان جنوب کشور خود، چشم می بندیم؛ آن هم از نویسنده ای که وسواس های خود را دارد و کرم  چاپ ندارد. به هرحال، آفرینش نو، این بازی با آتش، اگر ازسانسورهای رایج  جواز خروج بگیرد، دردل سانسورهای خودی به نخود سیاه بدل می شود. هرچند دراین تب نایقینی ها نمی شود روی چیزی قسم خورد، ولی  نون نوشتن آقای دولت آبادی را شاهد می گیرم که ننوشتن زنهار نون گردتری دارد. آدمی مثل محمد رضا صفدری هنگام ننوشتن  مثل پرنده ای- که اگر نخواند- بیتاب است- حتماَ یک چیزی ش هست که می نویسد. اگر شهرت برای او تنها انگیزه ی تمام عمر ِنوشتن  بود- به قول  خانم دیکنسون مگر توی دنیا مشهورتر از قورباغه هم داریم؟- اگر چنین بود صفدری ازهمان گناوه اتوبوسی سوار  ودراولین ایستگاه نزدیک به استادیوم های فوتبال پیاده می شد. فوتبال برای بانوان هم با طرح جدید لباس فرم که ازپارچه های کتان برش خورده قرار است در برنامه ی  چارساله ی بعدی به تصویب برسد.نوشتن نوعی ناگزیری است برای خود من گاه نوشتن شعری مثل اتوتراپی یا خود-درمانی وتنقیه عمل کرده. آن که دست به قلم می برد اگرمثل  استاد شجریان استادیوم هم گیرش نیامد ، از خواندن گریزی ندارد؛همین جاست که نون نوشتن  آغاز شده.خوشامد به حضور خانم ها در ادبیات ، هرچند حکم نفرین داشته باشد، با وجود آنکه از سوی محافل رسمی و دانشگاه های کشور نادیده انگاشته شده،اغتنامی تاریخی است وجامعه اقبال خود را بدان نشان داده. وگرنه جامعه ای به این خوبی که به خاطر یکسونگری نرینه یک دفعه درکابوس با چشم باز به غولی یک چشم بدل شده  باید به تیمارستان برود؛ راه نزدیک ترش این است که  نقاشان مؤنث با مداد ِابرو فقط یک چشم دیگر به صورتک غول اضافه  کنند. این چشم اگردر اتودهای اولیه کج و کوله هم باشد ،بهتر از یک چشمی بودن غول است.جامعه در اکوسیستم خود به نویسنده نیازمند است. بخصوص در شرایط امروزی نیاز به دیدگاه های زنانه بیش از همیشه محسوس است. زنان  اگر بدانند که آنچه می نویسند، در هر درجه ای از نوشتار که باشد، پیامی تازه در بر دارد، با اعتماد به نفس بیشتری متوجه مسئولیت خود می شوند. وگذشته از آن، کارهای اولیه ی فروغ را درنظربگیریم که نسبت به آثار بعدی اش چه تفاوت کیفی و فاصله ای داشت.  روی اثر اول ِکسی نمی شود داوری کرد. شاهد دیگر من  کتاب اول سپهری است که انگار از روی چرکنویس های رومانتیک وسیاه نیما پاکنویس شده. پر از کرکس و لاشخور وآرزوی مرگ مفاجات. از وسط های دفتر دوم و ابتدای سوم است که روشنای دمیده از خود سپهر پیدا می شود. می خواهم بگویم ارتباط داشتن نسل جوان با نسل های پیشین خوب و به جای خود لازم است، اما هیچوقت از پیشتازان وبه اصطلاح لات ها پیشکسوتان نمی شود انتظار داشت برای اثر ما فالگیری کنند. بهترین فالگیر پشتکار خود آدم است.هرچند بالاخره من نویسنده نشدم، یعنی هرگز نتوانستم باقدرت و پشتکارآقای دولت آبادی یا زنده یاد شاملو از این طریق، امرار معاش کنم؛ نوشتن برایم مثل هر کار دیگرم- پاره وقت بوده. اما کمتر پیش آمده که بخواهم برای اظهار نظر بزرگان روی کارهایم پیش آنان بروم. فقط یادم هست سال۶۳ یعنی دو سال  بعد از نوشتن هوش سبز وقتی در تهران بودم دوستم علی گودرزی طائمه گفت برویم پیش آقای اخوان . من هم بدم نیامد و در عین کمرویی پذیرفتم که خودم زنگ بزنم. زنده یاد اخوان که علی گفته بود روزگار بدی می گذراند، گوشی را برداشت و بعد از جواب سلام وشنیدن درخواست من با همان صدا و لهجه ی شیرین و یکه که پیش از انقلاب درسخنرانی و شعر خوانی اش در دانشگاه شیراز به گوشم آشنا بود، گفت:«نه دیدار من کسی را شاد می کند؛ ونه دیدار کسی مرا شاد می کند.» آنموقع من کمی رنجیدم. بعد علی از وضعیت زندگی او گفت. گمان کردم به دلداری من است که می گوید بارها گریه کرده و شکوه داشته از ناهمواری های زندگی پیرانه اش. بعدها حکایت “بر سلطه “و “درسلطه” که پیش آمد متوجه اوضاع زندگی او شدم. به هر رو، دوستم گفت حالا به شاملو هم زنگ بزنیم. باز هم به خود دل دادم و زنگ زدم این بار باحس جبران آنچه در تلفن اول از دست رفته می دیدم. صدای شاملو را از نوارهای شعرش شنیده بودم ؛اما آنچه حالا از آنسوی سیم می شنیدم تراوش  ِ غنای عاطفه ای  بود که موجهاش مثل مغناطیس مخملی که ناگاه برآن دست بکشی، درجا لرزه وجاذبه می انگیخت. طبعاً مرا نمی شناخت. نشانی دادم که یکی از نمایش نامه هام را شما در کتاب جمعه ی آخر چاپ کرده اید. -“آها! بیایید ۲۰ دقیقه ای با هم باشیم.” سردیس بتهوون. دو امپلی فایر بزرگ. وکتاب نیمه باز زندگی و آثار مسعود کیمیایی. همان جا به نظرم عجیب رسید که زندگی نامه ی این کارگردان چه جذبه ای برای یک شاعر دارد. آیدا، بانوی اسطوره ای غزلواره های غول زیبا وحرکات وسکنات این دو شخصیت برای من مغتنم تر از خواندن شعربود. دوستم گودرزی می گفت ببین این آدمی که  باید در هر دانشگاهی تجربه هاش را منتقل کند وبا مردمی که براشان سروده از نزدیک دیدار داشته باشد، حالا اینجا ۳۶۵غروب و طلوع را فقط از پشت شیشه ها مجاز است تماشا کند. شاملو از روزگار  می گفت و از ارابه ای می گفت که در سراشیب ترمز بریده و لت وپار می کند واز همقلم هایی می گفت که این ارابه را هل می دهند واز روزگار غریب می گفت. گفتم به هر حال استاد شما به چندین نسل نگاه آموختید. گفت: امیدوارم این جور باشد و درچشم هاش هاله ی ابری بود که نه می بارید  و نه با تکان تکان پلکها محو می شد. شعر مرد مصلوب را تازه سروده بود. خواند بیرون که آمدیم شوق شکا فانی در من لب پر می زد. اینکه بالاخره دفتر کاهی ام را باز کرده بودم که غول زیبا گفته بود باید شعر راخودم بخوانم وبا چشم ببینم. اینکه گفته بود بخش “پاسخ سنگ” درخشان است. گفته بود می دانی خود کلمه ی “پطرس” یعنی سنگ؟ و نمی دانستم. گفته بود باید سنگ های بیشتری به تو قرض بدهم. و اینکه اینکه دربرابر کتابچه ی کوچک داستان کودکی که وقت خداحافظی به او دادم چطور به روی من نیاورد واینکه  این کتابچه را  نشر ابتکار درآورده بود که شاملو گفته بود ابتکار را پنگوئن ِ ایران می کنم و می دانستم اگر شاملو می خواست، آقای زالزاده مدیر آن نشر می توانست کامیونی از آن کتاب و نوار را جلو خانه اش خالی کند؛ درحالی که غول زیبا در برابر ران ملخ ِ این پسرک آنچنان خم شد که درخشش فرق سرش از میان موهای نقره گون لحظه ای به دید آمد. و بیرون که آمدیم آسمان سربند سیاهش را برسر کشیده بود. این دیدار، آموزه ای تعهدبخش وماندنی ماند که ماند. با بزرگان ادبی بیشتر از طریق کتابهاشان آشنا بودم. هرچند دیداربزرگان بعداً از غنیمت های زندگی من شد، اما آگاهانه همیشه با خود گفته ام اصل، آشنایی با متن های نویسنده است؛ نباید وقت اینان را با دیدارهای رو در رو هدر دهم. همچنانکه دیدار با حافظ و سعدی یا هدایت و نیما جز با ارتباط متنی میسر نیست. اگر قلم من جوهری داشته باشد روزی ناگزیر  با بزرگان معاصر درمتنی رو در رو خواهم شد. کتاب های کلاسیک هم همین طور. خواندن آن ها برای من بسیارشوق انگیز بوده. و چه بسیار که گفتگو با آنان  بخش زیادی از مقاله ها و کتاب های مرا نوشته است. بازخوانی کلاسیک ها برای من درحکم نگاه به گذشته ی خودم بوده وهنگام خوانش دوباره، کسی را مؤدی آن ها نمی دانم. همین که وقت می گذارم و می خوانم یعنی گوش دادن به افکار آنان با درنظرگرفتن حق پاسخ برای خودم. یک دانشجوی ادبیات انگلیسی که نمایشنامه نویس هم بود باری می گفت: “این ادبیات کلاسیک را باید بخوانیم  یا شوت کنیم؟” این نوع پرسش مثل این است که بگوییم فلان آدم را باید به سخن اش گوش بدهیم یا شوت اش کنیم؟  به نظرم بهتر است با آنها گفتگو برقرار کنیم .یعنی نه به سخن شان به عنوان وحی منزل باور بیاوریم و نه بی اعتنا باشیم. بخصوص اگر این فلان آدم،امروزه الگوی رفتاری ما را شکل داده  وبخشی از فرهنگ ما را ساخته باشد.بازنگری دراین الگو تنها از راه خواندن  کلاسیک ها میسر است.یک راه دیگرش این است که با مصادره به مطلوب  جمله ای از آقای م.قا ئد بگوییم :”به مرده ها نمره ی انظباط بدهید وبگذارید بخوابند. ” البته چون دستمان توی این کاراست یعنی نمره نه مرده شویی-  نمره ای حدود ترجیحاَ بیست ویک هم که شده باید داد و رد شد  که نه برای خود دشمن بیشتر بتراشیم ونه به کم فروشی متهم شویم. فقط روایت است از نیما که خواندن کلاسیک ها خیلی به ما کمک می کند اما از استخوان مرده ارتزاق نکنید. به نظرم حرف نیما حرف حساب باشد. برقراری ارتباط با کلاسیک ها یعنی دیالوگ برقرارکردن با آن ها. اگر آن ها را مثل انجیل بخواهیم به صورت قدسی نگاه کنیم، درنوشتن به خطابه گویی و بالای منبر رفتن دچار می شویم یعنی کاری که توی خون ماست وشاهدش همین پرندیاتی است که الان مشغول خواندن آنید و الآن تمام می شود. طبق فرضیه ی گایا، کارهای ما به خود مان برمی گردد. تصور کنید یک روز زیبای بهاری دارید نفس عمیق برای خودتان می کشید و با آهنگ انتخابی تان حرکات موزون انجام می دهید که یهو در می زنند:

- منزل فلان فلان؟

- بله ؟!

  جنابعالی

- عجب یادتان رفته!

حدس بزنید. راهنمایی تان می کنم

-اووو.یه چیزایی داره

- ماشالا به این حافظه

حالا این ۶۰۰ صص رو بگیرین

یه نگاهی بندازین . نظرشما برام خیلی مهمه.

- خب

- جسارتاً اگه نظر مکتوب باشه خیلی  کمکم می کنه.

 [  سه ربع ساعتی موعظه ی سرپایی در مزایای ارتباط داشتن با نسل های گوناگون.نیم ساعتی در مضرات دورماندن از قافله ی ادب. ربع ساعت مانده به کلاس! خطابه اندرمزمت حق ناشناسی آدمی که ازبزرگان به موقع خود بهره گرفته و حالا نخواهد خیرش به کسی برسد ]

- ببخشید ولله الآن درحا ل غلط گ

- اصلاً خودتونو اذیت نکنین. هر وقت خودتون صلاح دیدین. بگذارین سر فرصت. پس فردا درعین حال از اینورا رد می شم سری می زنم.

 *- نتیجه اینکه هرکه سخن ناصحان نشنود بر او آن رود که بر باخه رفت. از شما چه پنهان ما خودمان متن هامان رو دستمان خمیر بادکرده شده. به شهادت خودم حتی اهل قلم و دوستان هم کارهای تقدیم شده را نمی خوانند. گفتن مکرر این نکته خالی از لطف نیست که روزی کتاب نام دگر دوزخ را برای زنده یاد عمران صلاحی فرستادم. دوسه روزی نگذشته بود که در زدند. یکی از دوستان از پیش عمران گذرش به شیراز افتاده بود وعمران  کتاب شعرتازه درآمده اش را فرستاده بود.درتقدیم نامچه نوشته بود” زدی ضربتی ،ضربتی نوش کن!” ولی کلاه گشادی سرش رفته بود :کتاب شعر من درست ۱۹۴ صفحه بود ولی کتاب او، گرچه اسمش هزار ویک آینه بود، ۸۵صفحه بیشتر نبود. (الآن تمامش می کنم) وتازه شعر سخت خوان من کجا که آقای سپانلو گویا گفته بود این بابا می خواهد ما را با اسطوره بترساند .کِسکِه وو دی موسیو!- وشعر شفاف و دلریز ِ عمران کجا:

اگر قرار نبود

آن در گشوده شود

چرا کلیدش را برنداشتند

اگر قرار نبود من میوه بچینم

 چرا در باغ

 تنهایم گذاشتند

حتماً عمران توی دلش می گوید: دندت نرم گردنت خرد وکتاب ات خمیرتوی سرت بخورد. حالا درست که لغتی به اسم ننویسنده نداریم، ولی دلیل نمی شود هر که از راه رسید اسم خودش را بگذارد نویسنده.

شین. جیم.  مرداد۹۰